همه چیز مرتب است.طاقچه ها را هم دستمال نمدار کشیدم و آینه را هم خوب پاک کردم.قاب عکس خاتم را هم نگاهی می کنم و دستم به سمت قرآن می رود.از لای دستمال گلدوزی شده مادر اولین شکوفه های درخت حیاطمان را در می آورم و لابه لای صفحات قرآن می گذارم.
صدای تیک ساعت می آیدو یادم می افتد که نفس های آخر است.نفس های آخر سال 1392.بوی بهارنارنج که فضای اتاق را پر می کند تک تک لحظات سال 92 را نفس می کشم و این یک سال به فاصله پلک زدنی برایم می گذرد.